.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۱۳→
اخمی کردم وعصبانی گفتم:بی خودسرمن دادنزن...من نه دوس دخترتم نه خواهرت نه زنت که هری چی دلت خواست بهم بگی ومنم عین بز نگات کنم!!من دیانام...دیانا رحیمی!!کسی که خودت خوب می شناسیش...من روپای خودم وایمیستم وکسیم حق نداره بهم بگه چیکارکنم وچیکارنکنم!!به توهیچ ربطی نداره که پوریا داشت بهم چی می گفت...چندماهه همسایه ام شدی،هوابرت داشته؟!فکرکردی حالا چون همسایه امی بایدسرم دادبزنی وهرچی که دلت خواست بگی؟!نخیرآقای کاشی!!توبزرگترمن نیستی که بخوای واسم دادوبیدادراه بندازی وازم توضیح بخوای،من خودم هم بابا دارم هم داداش!!پس تویکی بهتره توکارام دخالت نکنی...درسته مسئولیتم به عهده توئه ولی توهیچ حقی نداری که چکم کنی وازم توضیح بخوای!!پس پاشو بروبه دختربازیت برس وکاری به کارم نداشته باش.
وبدون اینکه منتظرجوابش بمونم،ازکنارش ردشدم وبه سمت خاله پروانه،مامان نیکا، رفتم تاباهاش حال واحوال کنم... عروسی تقریباتموم شده بود...همه مهمونااز تالاربیرون اومده بودن ومنتظربودن تاماشین عروس راه بیفته و دنبالش کارناوال راه بندازن...من میمیرم واسه این قسمت ازعروسی!!خیلی توپه!!!انقد رقصیده بودم که کف پاهام ژوق زوق می کردولی به خاطر نیکو هم که شده تاتهش هستم...
باذوق وشوق مانتوم وپوشیدم وشالمم سرم کردم.کیف به دست ازاتاقی که مخصوص تعویض لباس بود،بیرون اومدم...به جزچندنفری که داشتن به متین ونیکا تبریک می گفتن،کس دیگه ای توی تالارنمونده بود...به سمت نیکا رفتم وبهش گفتم که دم درمنتظرم تابیان وباهم بریم جیغ ورقص وصفا!!!باخنده وشوخی ازش جداشدم وبه سمت درورودی تالار رفتم...دروکه بازکردم،نگاهم خورد به ارسلان و محراب که پایین پله هاوایساده بودن وباهم حرف می زدن ولی پارسا نبود!!
نگاه ارسلان که به من افتاد،اخم غلیظی روی پیشونیش نشست وروش وازم گرفت...انگارازدستم
دلخوربود...بدجورقهوه ایش کرده بودم!!!خب تقصیرخودش بود...واسه چی الکی تومسائل شخصی من دخالت می کنه؟!اصلاخوب کردم که بهش توپیدم...
نگاهم واز ارسلان گرفتم وخواستم ازپله هاپایین برم که چشمم خوردبه پوریا!!!دقیقادرنقظه مقابل و روبروی ارسلان و محراب ،بارفیقاش کنارپله وایساده بودوحرف میزد...نگاهش که به من افتاد،لبخندمهربونی زدوسری واسم تکون داد...ازسرٍاجبار لبخندی بهش زدم وسری تکون دادم...
نگاهم واز پوریا گرفتم ودوختم به پله های روبروم...خدایاخودت این پله هارو ختم به خیرکن!!!اگه بیفتم زمین جلوی محرابورفیقای پوریا خیط میشم...حالا پوریا و ارسلان عیبی ندارن،ازخودمونن ولی محرابو رفیقای پوریا نه!!
وبدون اینکه منتظرجوابش بمونم،ازکنارش ردشدم وبه سمت خاله پروانه،مامان نیکا، رفتم تاباهاش حال واحوال کنم... عروسی تقریباتموم شده بود...همه مهمونااز تالاربیرون اومده بودن ومنتظربودن تاماشین عروس راه بیفته و دنبالش کارناوال راه بندازن...من میمیرم واسه این قسمت ازعروسی!!خیلی توپه!!!انقد رقصیده بودم که کف پاهام ژوق زوق می کردولی به خاطر نیکو هم که شده تاتهش هستم...
باذوق وشوق مانتوم وپوشیدم وشالمم سرم کردم.کیف به دست ازاتاقی که مخصوص تعویض لباس بود،بیرون اومدم...به جزچندنفری که داشتن به متین ونیکا تبریک می گفتن،کس دیگه ای توی تالارنمونده بود...به سمت نیکا رفتم وبهش گفتم که دم درمنتظرم تابیان وباهم بریم جیغ ورقص وصفا!!!باخنده وشوخی ازش جداشدم وبه سمت درورودی تالار رفتم...دروکه بازکردم،نگاهم خورد به ارسلان و محراب که پایین پله هاوایساده بودن وباهم حرف می زدن ولی پارسا نبود!!
نگاه ارسلان که به من افتاد،اخم غلیظی روی پیشونیش نشست وروش وازم گرفت...انگارازدستم
دلخوربود...بدجورقهوه ایش کرده بودم!!!خب تقصیرخودش بود...واسه چی الکی تومسائل شخصی من دخالت می کنه؟!اصلاخوب کردم که بهش توپیدم...
نگاهم واز ارسلان گرفتم وخواستم ازپله هاپایین برم که چشمم خوردبه پوریا!!!دقیقادرنقظه مقابل و روبروی ارسلان و محراب ،بارفیقاش کنارپله وایساده بودوحرف میزد...نگاهش که به من افتاد،لبخندمهربونی زدوسری واسم تکون داد...ازسرٍاجبار لبخندی بهش زدم وسری تکون دادم...
نگاهم واز پوریا گرفتم ودوختم به پله های روبروم...خدایاخودت این پله هارو ختم به خیرکن!!!اگه بیفتم زمین جلوی محرابورفیقای پوریا خیط میشم...حالا پوریا و ارسلان عیبی ندارن،ازخودمونن ولی محرابو رفیقای پوریا نه!!
۱۳.۵k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.